امشب رفتیم منزل پدر بزرگ پدری کیارش برای دیدن مامان بزرگ و آقا جون که از سفر مشهد و شمال برگشته بودن.زهرا اونجا بود با مادر بزرگ مادری بابا.غریبی نکردی اما زهرا واقعا مزاحمت بود.یه لحظه ازت غافل شدم آنچنان هولت داد که محکم از پشت با سر خوردی زمین.همش به فکر این بود که هولت بده و خفت کنه.میخواستم غذا بهت بدم میومد دستشو میکرد تو ظرف و نخود فرنگیهاشو میخورد.براش یه قاشق دیگه آوردم که بهش بدم بخوره اما فقط به خرابکاری علاقه داشت.میدوید و جیغ میکشید .تو هم اداشو در میاوردی.اقتضای سنشه دیگه کاریش نمیشه کرد.اما کلا با اونا رو دربایسی داشتی و روت نمیشد هنر نمایی کنی.مادر بزرگ بابا رفت بالا وقلیون کشید شما هم تا حالا همچین چیزی ندیده بودی.رفته بود...